سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیدمرتضی

باور نمی کنم...

هو الشّاهد...

ای پدر مهربانی که وسعت لطفت همگان را به تعجّب وا می داشت و دریای محبّتت ساحلی نداشت، رفتی و چه سخت است نوشتن درباره ی رفتنت.

باورش سخت است که خاکستر بر سرت بریزند و چون بیمار شوند به عیادتشان بروی؛ آزارت دهند و دعایشان کنی؛ یارانت بگویند نفرینشان کن ولی بگویی: "من برای این نیامده ام، من برای رحمت و بشارت آمده ام."

به راستی تو که بودی؟ که حتّی با دیدن ملک الموت نگران امّتت بودی، و تا نشنیدی: "ولسوف یعطیک ربّک فترضی" آرامش نیافتی.

امّا به راستی آنچه امروز ابرهای چشمانم برایش می بارد غروبت نیست بلکه برای آن می سوزم که چگونه امّتت خوبی هایت را جبران کردند و دلسوزی هایت را پاس داشتند. چگونه توانستند جگرگوشه ات را...؟ آخه چرا؟!

رهایم کنید... رهایم کنید... نمی خواهم این قصّه را باور کنم.